آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

چه خوب چه بدگذشت...

زندگی مامان امروز18ماهه شدی انقدر این  رزوزها زودمیگذره که چشم بهم بزنم خانومی شده واسه خودت تاخییرطولانی که پیش اومد دلایل زیادی داشت اتفاق های زیادی افتاد تا 1ماه پیش که ئکلا سیستم نداشتیم بعدتلفن خونمون رو وصل کردند بعدadslگرفتیم بعدش سیستم ویروس داشت اصلا فایلی رو نشون نمیداد...خلاصاه برنامه هرروز من وتوهم اینه 6بیدارمیشم وسایلو جمع میکنم انقدرنازخوابیدی که دست و دلم میلرزه بغلت کنم آخه اولش غرغرمیکنی که بهت دست نزنم بتونی بخوابی میبندمت تو صندلی ماشین میریم  بیزون 3روزخونه ی مامان مارال(مامان بابایت)بقیه هفته ام خونه ی مامان زهره(مامان خودم) هستی بگذریم از سختی بازوبسته کردن درپارکینیگ و 4تا قفلی که ازدرو ئدیواربایدبزنم ...
31 خرداد 1392

تعطیلات خردادماه

عشق مامان اگه خلاصه مینویسم واسه ی اینه که میخوام زود بیام پیشت هرچنددقیه یکبار دراتاق رو بازمیکنی میگی سحر دیااا قربون اون صدات بشم بابایت رفته دذدگیرماشین رو نصب کنه آخه چندهفته پیش ضبط ماشین و دذدیدن تعطیلات خرداد همه مسافرت بودن ما جایی نرفته بودیم که تصمیم گرفتیم با عمه زیبا و عموعلی وعمواحدبریم لار کلی خوش گذشت و توهم کلی بازی کردی.من وتو ونیوشادخترخاله ات   ...
31 خرداد 1392

برای دوست خوبم سارا

عسل مامانی خاله سارا مامان کیان جون توی فروردین ماه استعفاء دادو رفت که کنار کیان باشه با وجودسمتی که داشت برای کیان  گذشت ورفت خیلی جاش خالیه خیلی دلم براش تنگ میشه ولی خوشحالم که کیان مامانش کنارش و مجبور نیست هرروز از مامانش دورباشه هرچنددیرنوشتم ولی دلم واست تنگ میشه ساراجونم.اینم عکس روز خداحافظی ...
31 خرداد 1392

18ماهگی به روایت تصویر

آرزویم این است آرزوهایت مثل حباب نباشد   اینجاحاضرشدی بزاریمت خونهی عزیزجون من و باباییت بریم عروسی بهنازهمکارم هندوانه خوردن دخترم در بالکن معمولا کار هرشبمونه  صدای رودخانه آرامش خوبی میده     ...
31 خرداد 1392

یک سال و3اهگی تایکسال و 6ماهگی

نفس هایمان بسته به نفس های کوچکت دارد تولد سدنا دختر دوستم نیلوفر(البته همتون گریه میکردید) دریاچه شورمست(فیروزکوه) پارک شهرک سیمان(رودهن) البته کلی هنرکردم یه روزبعدازکارمستقیم رفتیم پارک دخترم قرارداره حاضرشده    آخ یادش رفته بودسشوارکنه موهاشوووووو پول تو جیبی من چی شد فقط همیییین ...
31 خرداد 1392

عذرخواهی

بی بهانه آدم که بنویسم شرمسارو خجل زده از روی دخترهمچو ماهم . سلام دنیای من الان که دارم بعداز 3ماه مینویسم نمیدونم چی بگم و ازکچاشروع کنم شرمنده عسلمم مامانی فکرنکنی یادم رفته انقدر مشغله ام زیادشده که ترجیح میدادم درکنارتوباشم وبرات وقت بزارم تا پای کامپیوتر بخوام از لحظاتی که کنارهم داریم واست خاطره بنویسم میدونم وقتی بزرگ بشی و بخوای وبلاگتو بخونی انقدر خانوم شدی که  بدونی مامان چقدر دوستت داره و چقدر دوست داشتم این روزهای کودکیت رو درکنارت باشم دخترم اگر خیلی دیر شداز روی بی اعتنایی مامانت نبود فقط بگم اندکی وقت اگر باشه اختصاص به تو داره مامانی عاشقتم. ...
31 خرداد 1392
1